پیر ره گفت…

پیر ره گفت ای مرید عاقل بمان
متکی بر فکر خود باش ای جوان

گوش جان ده، قصه ای گویم تورا
از جوان خام چون تو، ماجرا

باطن هر ماجرا را تو نگر
تا بیابی اندر آن پندی مگر

*
یک جوان با یک نیاز آشکار
آن نیاز بردوش او بودش چوبار

عقل چون در پیش او رخ بسته بود
از تفکر زارِ زار و خسته بود

در پی ارضای آن میل و نیاز
رو به سوی دشت رفت، راه دراز

یک الاغی دید او کو می چرد
رهرویی آرام کزو دل می برد

در شتاب آمد بدید او بسته است
بار برده زار گشته خسته است

گفت داریم ما تفاهم ای الاغ
وقت آن است که رویم ما سوی باغ

در تقلا با الاغ درگیر بود
کام حاصل نشده و دیر بود

آن پسر از دور فریادی شنید
دختری بود و از او دادی شنید

رو به سوی صاحب فریاد رفت
مضطرب گشت و الاغ از یاد رفت

دید یک دختی به رود افتاده است
بی نوا از بهر مرگ آماده است

دخت زیباروی مه چهره ی ناب
داد آخر زد و شد تا زیر آب

این جوان خود را به آب انداخت زود
چون قوی و در شنا استاد بود

دخترک را کرد با دستش قلاب
زود کرد او را رها از منجلاب

نازنقش گفتا که من ممنونتم
تا نفس دارم بدان مدیونتم

گرتوخواهی تا ابد یار توام
در پی فرمایش و کار توام

گفت زین پس اختیارم دست توست
نیستم من هرچه هستم هست توست

آن جوانِ مست، بی فکری نمود
ابلهانه پیش خود فکری نمود:

خواهشی دارم زتو تا توی باغ
آیی و محکم بگیری آن الاغ

تا که من زودی بیابم سود ازو
کام خود را من بگیرم زود ازو

الغرض آن نیت محدود او
از کفش برد نعمت مسعود او

اجر کار نیک را زایل نمود
فکر پست هم عقل را حایل نمود

*
هرکسی فکر خودش پیش خودش
دست بر چانه و در ریش خودش

چون گلیمش گشته دیگر بیش او
همتش کوته شده تا ریش او

ای پسر فکری بکن بر داغ خود
دست بردار از الاغ باغ خود

روز و شب در فکر یک کامی اگر
تا که یابی کام از کام گر

فرصت خدمت رود از دست تو
نیست گردد هرچه هست در دست تو

منتظرِ دیگران جانا نمان
تا که هستی پرانرژی و جوان

این همه ظرفیت و میدان کار
باش مردانه و غم در دل مدار

همتی چون آوری در کار خود
ملتی را تو ببینی یار خود

مهدی کمالی
۶ آذر ۱۳۹۹

3 دیدگاه دربارهٔ «پیر ره گفت…»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *